۱۴۰۳.۰۷.۲۴

محمد پرویزی-خبرنگار؛ فیلم‌هایی هستند که به یک شخصیت نابینا و قصه زندگی‌اش بسنده نمی‌کنند، بلکه از منظر هستی‌شناختی با مخاطب خود سخن می‌گویند. یکی از فیلم‌هایی که با این مضمون ساخته شده و برای نگارنده تجربه‌ای همراه با تلنگر مدام را به همراه دارد، سینمایی «بیدمجنون» است. جایی که مجیدی تلاش می‌کند حقیقت را از مجرای کنار زدن حجاب نفس نمایان کند و نه از پشت پرده چشم‌ها.

«در سمفونی‌ها گاهی آهنگی آرام از میان هیاهوی ارکستر رخنه می‌کند. این آهنگ، خفیف و لطیف پخش می‌شود، اما به دل شما می‌نشیند. دائماً انتظارش را دارید، باز این صدای خفیف تکرار می‌شود، منتها این دفعه بیش از بار اول شما را می‌گیرد. کم‌کم تمام ارکستر یکصدا همان آهنگ دلخواه شما را با چنان قدرتی می‌نوازند که دیگر اختیار از دستتان در می‌رود. مصیبت‌های جگرخراش هم همین‌طور بروز می‌کنند؛ انسان اول، تمام عمق آن‌ها را ادراک نمی‌کند، گاهی خودی نشان می‌دهند و در نیستی فرو می‌روند، اما ناگهان تمام ارکستر به‌صدا درمی‌آید، آن‌وقت اشک از چشم‌های شما جاری می‌شود در حالی که خودتان هم نمی‌دانید برای چه گریه می‌کنید....»

 چشم‌ها به روایت ادبیات

«بزرگ علوی» در «چشم‌هایش» از مصیبت می‌گوید، از عمق مصیبت که جگرخراش است و نحوه حضور مصیبت در زندگی که تدریجاً وارد می‌شود و نوع مواجهه با مصیبت که از سر ناآگاهی است. در مکتب تشیع مصطفوی ما با رنج آگاهی مواجهیم. رنج، درد خودخواسته و فهمیده و پذیرفته است در مقابل زجر که درد ناخواسته و نفهمیده و نپذیرفته است؛ رنج، زجر نیست؛ رنج، درد معنادار است، زجر درد بی‌معناست؛ درد پوچ. مانند مناسک پیاده‌روی اربعین که آکنده از رنج است و تهی از زجر؛ سفر اربعین و مناسک پیاده‌روی آن برهه تأویل درد و تحویل زجر به رنج است، روزهای معنادار رنج‌آگاهی....

در ساحتی دیگر، این روزها لبنان، سرزمینی که در کشاکش تاریخ پرنشیب و فراز خویش، پرچم‌دار تشیع بوده است و مهد علما و فضلای فداکاری که در مسیر اعتقادات و اندیشه‌های علوی با اجتهاد و مدارا قدم به دنیای جدید گذاشته‌اند، روزهای پررنجی را می‌گذراند؛ سرزمین نخل و زیتون و شعر. آنجا که «نزار قبانی» انگار هنوز برای چشم‌های سوخته بیروت شعر می‌سراید و جاودانه‌اش می‌سازد:

هنگامی که بیروت می‌سوخت

و آتش‌نشان‌ها لباس سرخ بیروت را می‌شستند

و تلاش می‌کردند تا

گنجشککانِ روی گل‌های گچ‌بری را آزاد کنند... 

من پابرهنه در خیابان‌ها

بر آتش‌های سوزان و ستون‌های سرنگون

و تکه‌های شیشه‌های شکسته می‌دویدم

در حالی که چهره تو را که بود، چون کبوتری محصور

جست‌وجو می‌کردم

در میان زبانه‌های شعله‌ور...... چراکه من مخالف سوختن گربه‌های زیبا

چشم‌های زیبا

و شهرهای زیبایم... 

نزار نگران چشم‌های سوخته بود، اما امروز نیست که ببیند رزمندگان حزب‌الله پیروز چشم‌های‌شان را چه آگاهانه پیشکش مقاومت کرده‌اند. 

ابتدای مهرماه بود که ضاحیه جنوبی در بیروت، هدف یک حمله سایبری (امنیتی- اطلاعاتی) قرار گرفت. در یک عصر پاییزی به ناگاه تعداد قابل‌توجهی از دستگاه‌های ارتباطی رایج در لبنان که به صورت خاص مورد استفاده رزمندگان و فرماندهان حزب‌الله هم بود، منفجر شدند. تحلیل‌ها از نقض پروتکل‌های امنیتی خبر می‌دادند. کف میدان دست‌های قطع شده و چشم‌های تخلیه‌شده، بار دیگر نگرانی‌های نزار قبانی را پیش چشم‌مان می‌آورد. 

این شروع هفته‌های پردرد ضاحیه بود که تا همین امروز هم به‌رغم داغ‌های سنگینی که بر دل‌مان نشانده، هنوز آرام نگرفته است. بعد از زخم چشم‌ها ما داغ عزیز دیدیم؛ داغ سیدحسن...، اما در این میانه، قبل و بعد از شهادت «سیدحسن نصرالله»، منش رزمندگان حزب‌الله باب تازه‌ای در روایت جهاد گشود. مصاحبه‌های مجروحان این حادثه و بعضاً خانواده‌های‌شان نه از سر ضعف بود و نه نشانی از گلایه داشت، بلکه توأمان حماسه و عشق را به تصویر می‌کشید. حماسه مبارزه تا سرحد جان و عشق به رهبری محور مقاومت؛ نیروهای حزب‌الله پیش‌تر و در بدو ورودشان به سازمان رزم، درد را به آغوش کشیده بودند، اما در فقره اخیر این رنج‌آگاهی تجلی دیگری یافت. آنجا که «ناصر فیض» از قول مادر کودک لبنانی که دستش آسیب دیده و یک چشمش تخلیه شده بود، تعریف می‌کرد: «وقتی خبر شهادت سیدحسن نصرالله اعلام شد و فرزندم خبر را شنید، همه در حال گریه کردن بودند و من هم اشک می‌ریختم. کودکم وقتی متوجه گریه کردن من شد گفت برای چه گریه می‌کنید؟ مگر قرار بود سیدحسن به شکل دیگری از این دنیا برود؟» یا آنجا که همسر رزمنده حزب‌الله که خودش و همسرش هر دو نابینا شده بودند در یک ویدئو اعلام کردند: «بلکه توأمان هر کدام یک چشم از دست دادیم، اما بصیرت‌مان همچنان باقی است و این از بینایی مهم‌تر است.»

یک کاسه خون... چشم غروب‌آلود آفاق است

هر صبح و شب دنیا به خون تازه مشتاق است

رو می‌کند هر روز طرزی تازه از کشتن

ماییم و حیرت بس که این سلاخ، خلاق است

 از چشم ما گر بنگری این زخم‌ها مرهم

از چشم ما گر بنگری این زهر تریاق است

این چشم‌های غرق خون، دستان بی‌پیکر

تعبیر بانگ «کلّنا عباس» عشاق است

 رفته‌ست آه کودکان تشنه تا عیوق‌ای اذن میدان! طاقت عباس‌ها طاق است

«محمد مهدی سیار»

حالا نگاه ما بعد از رنج به چشم‌ها هم تغییر کرده. در حواس پنج‌گانه هر بی‌وفایی و بدعهدی محتمل است، چون چشم و گوش فی نفسه مُدرک نیستند و این نفس ماست که با این ابزار می‌بیند و می‌شنود. چشم از خود دید ندارد و نفس، مدام شعاع دید را به او افاضه می‌کند، اما فقط اگر شرایط دیدن مهیا باشد (نور، نبود مانع و...) می‌تواند ببیند، آن هم با دنیایی از خطای دید!

اینجاست که امیرالمؤمنین (ع) می‌فرمایند: «بیناترین مردم کسی است که عیب‌های خود را ببیند و از گناهانش کنده و جدا شود.»

در کلام نورانی دیگری از حضرت روایت شده است: «کوری دیده، بهتر از کوری بصیرت است» یا می‌فرمایند: «نگاه دیده سود ندهد، آنجا که چشم دل‌کور باشد» کار بصیرت آنقدر بالا می‌گیرد که علم جهاد با نفاق را فقط در دست اهل صبر و بصر می‌بینند:

«وَ قَدْ فُتِحَ بَابُ الْحَرْبِ بَیْنَکُمْ وَ بَیْنَ أَهْلِ الْقِبْلَةِ، وَ لَا یَحْمِلُ هَذَا الْعَلَمَ إِلَّا أَهْلُ الْبَصَرِ وَ الصَّبْرِ» (نهج البلاغه، خطبه ۱۷۳)

در نص صریح قرآن هم کسانی که از هواهای نفسانی می‌گذرند، با لفظ «مبصرون» یاد می‌شوند:

«إِنَّ الَّذینَ اتَّقَوْا إِذا مَسَّهُمْ طائِفٌ مِنَ الشَّیْطانِ تَذَکَّرُوا فَإِذا هُمْ مُبْصِرُونَ»

ذیل این آیه از «امام باقر» (ع) منقول است که فرمود: «از مؤمن خواسته‌اند که با نفس خود به مبارزه برخیزد تا بر او پیروز شود، گاهی در اثر مبارزه، انحراف نفس را جلوگیری می‌کند و مخالفت با هوای نفس خود در راه خدا می‌کند و گاهی نفسش او را بر زمین می‌زند و پیرو هوای نفس می‌شود؛ (اینجاست که) خداوند دستش را می‌گیرد و بلندش می‌کند و او از جای برمی‌خیزد؛ خدا از خطایش می‌گذرد و او نیز متذکر می‌شود و رو به توبه و بیم و ترس می‌آورد که این مطلب موجب افزایش بصیرت و بینش او می‌گردد، چون ترسش افزون شده است.»

سخن گفتن از ورای این پرده، کمتر به لسان میسر می‌شود، چراکه در بیش اوقات، زبان الکن از ترجمان این ماجراست:

گویند: مگو سعدی؛ چندین سخن از عشق... می‌گویم و بعد از من گویند به دوران‌ها... هیچ‌چیز به شما نگفته‌ام، آنچه درون مرا می‌کاود و می‌خورد، هنوز هم گفته نشده، اگر من می‌توانستم آنچه را که درون مرا می‌سوزاند بیان کنم، شاعر می‌شدم، نویسنده و نقاش و هنرمند بودم و حال نیستم... این چشم‌ها مال من نیست. (پایان کتاب چشم‌هایش... بزرگ علوی)

 چشم‌ها و بزرگان نابینا

با این اوصاف و طبق قرار این صفحه با مخاطبان، باز هم به سراغ هنر می‌رویم تا روایت چشم‌ها را به بهانه روز جهانی نابینایان (عصای سفید) از زبان هنر بشنویم؛ موتورهای جست‌وجوگر را که با کلید واژه‌هایی مثل چشم، دیده، بینایی، بصیرت و... زیر و رو می‌کنیم، جز مقالات معارفی و الهیاتی به نتیجه درخوری نمی‌رسیم. با تغییر واژگان کلیدی به سمت کوری و نابینایی، نتایج متفاوت می‌شود، از هنرمند و نویسنده نابینا تا کتاب و اثر هنری با همین سوژه در تاریخ هنر و ادبیات کم نداشته‌ایم. 

از «رودکی»، پدر شعر فارسی که گویا در اواخر عمر نابینا شده (یا به احتمال بیشتر کورَش کرده‌اند) تا «خورخه لوئیس بورخس» که از کم‌بینایی موروثی در تمام دوران زندگی‌اش رنج می‌برد و سال‌های پایانی حیاتش کاملاً نابینا شده بود در عالم ادبیات کم نداریم نویسندگان و شاعرانی که از نعمت بینایی، محروم بوده‌اند و به چشم بصر در عالم سیر می‌کردند. 

«کلود مونه» فرانسوی هم نقاشی بود که در سال‌های اوج کارش در اوایل قرن بیستم با مشکل کم‌بینایی مواجه بود و استنکافش از تن دادن به تیغ جراحی، نهایتاً منجر به نابینایی کاملش شد، ولی آثار برجسته‌ای را در ژانر کاری خودش خلق کرد. 

در عالم موسیقی «غلامحسین بنان» که بر اثر یک سانحه بینایی‌اش را از دست داد، سال‌ها برای مردم ایران خاطره آفرید. «ری رابینسون» پیانیست مشهور امریکایی هم که از بزرگ‌ترین آهنگسازان قرن بیستم به حساب می‌آید و بسیاری از موسیقیدانان خود را در سبک و شیوه اجرا وامدار او می‌دانند، در شش سالگی بینایی خود را به دلیل ابتلا به آب‌سیاه از دست داد.

 چشم‌ها به روایت سینما

از هنرمندان نابینا که بگذریم، به آثاری با قهرمانان نابینا یا سوژه‌هایی درخصوص نابینایی می‌رسیم، یکی از حوزه‌هایی که آثار قابل توجهی در آن با این تم خلق شده حوزه سینماست؛ این بار نتایجی که از جست‌وجو در فضای اینترنت یا حتی غالب نشریات فرهنگی و هنری می‌بینیم مملو از سایت‌ها و مجلاتی است که با ارائه لیست‌های کوتاه و بلند آثار سینمایی یا بعضاً تلویزیونی را معرفی می‌کنند که یک فرد نابینا به‌عنوان بازیگر نقش اول در قالب قهرمان یا ضدقهرمان ظاهر شده است. برای نمونه خارجی این آثار شاید بتوان به «بوی خوش زن» با بازی خیره‌کننده «آل‌پاچینو» یا «چشم‌ها» از سینمای بالیوود با بازی «آمیتاباچان» اشاره کرد، اما شاید نمادین‌ترین فیلمی که در آن یک قهرمان نابینا حضور دارد، «روشنایی‌های شهر» اثر بی‌بدیل «چارلی چاپلین» باشد. چاپلین در این فیلم در نقش یک ولگرد، عاشق دختری نابینا می‌شود و از هیچ تلاشی برای کمک به او و رساندن او به آرزویش که باز پس‌گیری بینایی‌اش است، دریغ نمی‌کند. «روشنایی‌های شهر»، شاهکاری است که با ظرافت و مهارت بی‌نظیر چارلی چاپلین، داستانی از عشق، امید، حسرت و گذر زمان را روایت می‌کند و در خاطره‌ها ماندگار می‌شود. این فیلم در دورانی ساخته شد که چهار سال از ورود صدا به سینما می‌گذشت و سینمای صامت رو به افول بود. چاپلین که خود مخالف سرسخت سینمای ناطق بود با این فیلم، گذر از دوره‌ای طلایی و آغاز عصری نو را به تلخی به تصویر می‌کشد. گویی در این لحظه، تمام حسرت‌ها و دلتنگی‌هایش برای دوران از دست رفته در چشمانش موج می‌زند. 

در سینمای ایران هم شاید «رنگ خدا» از «مجید مجیدی»، «گل‌های داوودی» اثر «رسول صدرعاملی» و «از کرخه تا راین» از «حاتمی‌کیا» نوستالژیک‌ترین فیلم‌هایی باشند که قهرمانان‌شان از نعمت بینایی محرومند و به اصطلاح روشندل هستند. 

«رنگ خدا» تصویری بدیع از دنیای یک کودک نابینا ارائه می‌کند و مجیدی به خوبی از «محسن رمضانی»، بازیگر روشندل برای القای معصومیت این افراد استفاده می‌کند؛ فیلم آنقدر اثرگذار است که «استیفان هلدن» در سپتامبر ۱۹۹۹ در «نیویورک تایمز» می‌نویسد: «این فیلم در حد بالاترین درجه وضوحی که یک فیلم ممکن است بدان برسد، نشان می‌دهد که دارای رسالتی دینی است، اما تجربه‌ای ژرف از تأمل در جهان طبیعی را در اختیار ما قرار می‌دهد... فیلم رنگ خدا گوهری دیگر است که از سرچشمه‌ای واحد، یعنی یکی از پویاترین سینماهای ملی جهان به ما عرضه شده است.» این علاوه بر جوایز فراوان و موفقیت‌هایی است که فیلم در گیشه به دست می‌آورد. 

در «گل‌های داوودی» هم ما «بیژن امکانیان» را با دوبله ماندگار «خسرو خسروشاهی» به عنوان یک جوان عاشق‌پیشه روشندل داریم که همین دو ویژگی دستمایه اصلی داستان فیلم را شکل می‌دهند. 

«از کرخه تا راین» را می‌توان اولین اثر سینمایی ذیل دسته‌بندی کاملاً ذوقی بسیجی در شهر دانست که از قضا خود حاتمی‌کیا در چند فیلم دیگرش این ایده را تکرار کرد. بسیجی در شهر، شمایل یک انسان انقلاب اسلامی را روایت می‌کند که در زندگی نرمالیزه شده روزمره و مدرن دچار بحران هویتی شده، موضوعی که پیشتر در رسانه بافتار بدان پرداخته‌ایم. 

در این میان، فیلم‌هایی هم هستند که پا را فراتر نهاده و به یک شخصیت نابینا و قصه زندگی‌اش بسنده نمی‌کنند، بلکه از منظر هستی‌شناختی با مخاطب خود سخن می‌گویند. یکی از فیلم‌هایی که با این مضمون ساخته شده و برای نگارنده تجربه‌ای همراه با تلنگر مدام را به همراه دارد، سینمایی «بیدمجنون» است. جایی که مجیدی تلاش می‌کند حقیقت را از مجرای کنار زدن حجاب نفس نمایان کند و نه از پشت پرده چشم‌ها. «وحید یامین‌پور» در یادداشتی در این‌باره می‌نویسد: 

«انسان به سمع در این عالم است یا با بصر؟ کدام یک حقیقت حضور آدمی را ممکن می‌کند. نداشتن چشم سر، امتناعی در قوه خیال ایجاد نمی‌کند. آن‌ها که نمی‌بینند، قوه دیدن حقیقی را از دست نمی‌دهند. ما همچنان با سمع در عالم هستیم؛ می‌شنویم و سخن می‌گوییم پس هستیم. هستی ما زبانی است. چون می‌شنویم پس امکان دیدن و اندیشیدن داریم، اما آنکه نمی‌شنود با ۱۰۰ دیده هم نمی‌تواند بیندیشد، چون زبان ندارد.»

«بید مجنون» داستان مردی است که پس از سال‌ها طی عمل جراحی که در خارج از کشور انجام می‌گیرد، بینایی خود را باز می‌یابد. ششمین فیلم بلند مجیدی که پس از فیلم‌های بدوک، پدر، بچه‌های آسمان، رنگ خدا و باران ساخته شده است. «بید مجنون» در سال ۸۳ و از سوی «حوزه هنری» ساخته شد و جزءپرطرفدارترین فیلم جشنواره بیست‌وسوم فجر بود که در ۹ رشته نامزد دریافت سیمرغ شد و در نهایت چهار سیمرغ بلورین را به خود اختصاص داد. «پرویز پرستویی» بازیگر نقش اصلی، در طول این فیلم خواندن و نوشتن خط بریل را یاد گرفت.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha